وقتی ...
وقتی تمام دلخستگی هایم را ...
گوشه ایی انبار می کنم تا ...
تاهوس آتش زدنشان بزنه به سرم ...
تا حال خوشی بعدش داشته باشم ...
تا تمام دلخوشی ها بیان سراغم ...
تا ...
تا ...
تا ...
اما دلم نمی آید ...شعله ی کبریت می رسه به تهشونوکه انگشتمو میسوزونه ...
تازه حواسم می آد سرجاش ...
به خودم میام به زمان ومکانم ...
تازه ...
پشیمون میشم از نابود کردنشون ...
انگاری دلم حتی برای دلتنگی هامم تنگ میشه ...امان ازین دل ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخه اینم دله من دارم ...
نمیدونم والا چم شده ...
حالم داغون تر از همیشست ...
دلتنگ تر ازهمیشه ...
دوس دارم گریه کنم ...
اما ...اشکام انگاری اعتصاب کردن ...
از ناله کردن بدم میاد ...
از اینکه هی بخوام دلتنگیامو بریزم وسط ...
ازین که هی بگم اینه حالم اونه حالم ...
عادت به گفتن دردام برا کسی ندارم ...میشنوم اما ...
دلتنگ که میشم غر میزنم ...گیر میدم اما ...
یه حدیثی هست خیلی دوسش دارم یه جا بزرگ نوشته بودن که مومن غمش درونشه ولبخندش بیرون ...
مومن که نیستم خوشا به حال این آدما ...اما ادعای مسلمونی چرا دارم ...باید بتونم ...
دلتنگ ترازهمیشم ...
حالم نه خوب نیست ...دلتنگم ...خدایا خودت کمکم کن ...کمکون کن ...
یا الله ویا رحمن ویا رحیم ...بعونک یا مجیب ...